وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

 

چه کسی روی دیوارها مینویسد!؟

 




 آقا و خانم دکستر زوج خوشبختی بودند.

 آنها به تازگی به ویلای جدیدشان در ایالت کوچک "اوهایو" آمده بودند.

همه چیز روال عادی خودش را طی میکرد، تا آن روز صبح که خانم

دکستر طبق معمول همیشه با صدایس لطیفش

آقای دکستر را صدا زد :

من دارم برای خرید میرم بیرون ، چیزی احتیاج نداری؟

 

آقای دکستر که طبق معمول همیشه خواب آلود و بی حال بود ، صورت

ریش آلودش را به متکای سفید رنگ مالاند و

باعلامت دست از خانم دکستر خواست تا تنهایش بگذارد...

یک ساعت بعد صدای فریاد تلفن آقای دکستر را از خواب ناز لنگ ظهر

بیدار کرد...

خانم دکستر از آقای دکستر خواست تا به دنبالش بیاید.

آقای دکستر طبق معمول پالتوی بلند و سیاهش را به تن کرد،کلاهش را

به سر کرد، کفش های شیک برق افتاده

اش را پوشید و بعد از آن شلوار پارچه ای اش را که با خط اتویش میشد

یک هندوانه را برید به تن کرد!!!

این یکی از عادات عجیب آقای دکستر بود ، اینکه اول کفشش را که

همیشه زیر تختش است بپوشد و بعد شلوار 

پارچه ای پاچه تنگش را...

بعد از 5 دقیقه آقای دکستر مثل یک سرباز صفر وظیفه شناس جلوی در

ظاهر شد ، مثل همیشه On Time.

وقتی خواست سوار اتومبیل سفید رنگش شود چشمش به خطوط بی

مفهومی افتاد که روی درب ماشین رو

خودنمایی میکردند.

عقب تر رفت و متوجه شد که خطوط بی معنا با مقیاسی بزرگتر جمله

ی "آلیزا دوستت دارم" را نمایش میدهند!!!

آقای دکستر با دیدن این جمله عصبانی شد. او مردی بود که خیلی زود

عصبانی میشد! آخرین باری که اعصابش

به هم خورد هفته ی گذشته بود که از شرکت اخراج شد و مجبور شد

برای جلب رضایت همکارش او را یک هفته به

ویلای شیکش در"کلمبوس" دعوت کند. 

هر توری بود آقای دکستر ، آلیزا را به خانه رساند، طبق معمول مثل

جنتلمن ها در ماشین را برایش باز کزد او را 

پیاده کرد و از او پرسید:

آلیزا تو میدونی این نوشته کار کی هستن؟ دیشب اینجا نبودن؟

آلیزا که از دیدن نوشته ها خیلی تعجب کرده بود با تعجب گفت:

صبح هم نبودن، نمیدونم......

قبل از این که آلیزای23 ساله جمله بعدی را برای دفاع از خودش به زبان

بیاورد ، آقای دکستر گفت:

برو تو ...سطل رنگ رو برام بیار میخام در رو رنگ کنم...

  آقای دکستر بیچاره تا غروب مشغول رنگ کردن درب بود.

یک بار دیگر شب شد، آقای دکستر در حیاط بزرگ دراز کشیده بود و

منتظر بود تا رویاهای شبانه به سرغش بایند

و او را با خودشان ببرند....

آسمان رخت سیاه بر تن کرده بود ، ستاره ها چشمک زنان به آقای

دکستر شب به خیر میگفتند...

چشمانش سنگین شد ، با صدای لالایی باد و سمفونی ملیح جیرجیرک

ها به خواب رفت.

و قتی دوباره چشمانش را باز کرد برق تیز آفتاب پلکهایش را برای چند

لحظه زمین گیر کرد ، دستش را جلوی صورتش

گرفت و با زحمت و البته برای اولین بار در 25 سالی که از زندگیش

میگذشت ساعت7 صبح بیدار شد.

آقای دکستر طبق عادت روزهای تعطیل خانم دکستر را برای گردش روز

تعطیل به "دره کویاهوگا" برد.

وقتی برگشتند غروب بود ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، جملات عاشقانه

ای که با اسپری قرمز رنگ نوشته شده 

بودند در نوری که از چراغ اتومبیل آقای دکستر تابانده میشد بار دیگر

خودنمایی کردند!

چند ماهی گذشت ، جمالات هنوز هم روی دیوار و درب خانه به چشم

میخوردند.

   آن شب صدای ناله های آلیزا که به آقای دکستر اسرار میکرد، درختان

را به رقصی اندوهگین در آغوش باد وادار کرده

بود.

باد زوزه میکشید و آسمان میبارید ، درختان دستانشان را بالا برده بودند

و با ناله های باد رقص تلخی را به نمایش

گذاشته بودند. قطرات درشت باران خودشان را به شیشه میکوبیدند ،

گویی میخواستند داخل بیایند و به آقای

دکستر بگویند که اشتباه میکند!

 

   آن شب آخرین باری بود که خانم دکستر صدای ناله ی باد را میشنید ،

حتی لحظه آخر به آقای دکستر گفت:

اشتباه میکنی!

فقط یک هفته از آن اتفاق تلخ گذشته بود که آقای دکستر مثل دیوانه ها

شده بود ...

خواهر آقای دکستر هم خانه جدیدش بود ، از او مراقبت میکرد تا در عالم

دیوانگی و جنون بلایی سر خودش نیاورد.

   یک شب که مثل تمام شبها سیاه و سردو بی روح بود ، خواهر آقای

دکستر صدایی شنید ،چوب دستی را

برداشت و  به طرف انبار رفت ، یک نفر اسپری سرخ رنگ را از انبار

براداشت...

تلو تلو میخورد ، انگار در خواب راه میرفت ، به سمت درب رفت ، خواهر

آقای دکستر برادرش را شناخت!!!

   روی دیوار نوشت:

"آلیزا هنوز دوستت دارم!!!"

 

 

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

شهریار
ساعت20:11---12 مرداد 1391
قشنگ بود!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com